last night, last time
پلک هاشو از هم فاصله داد، نوری که از پنجره میومد عذابش میداد، گیج بود... انگار هنوز تاثیرات اون مشروبات دیشب توی بدنش بودن ولی این باعث نمیشد چیزی از دیشب یادش نیاد.
•last night
پاهاشو روی هم انداخته بود و در پوزیشنی که معمولا برای نشستنش داره، قرار داشت. جامِ شراب رو توی دستش میچرخوند و هر چند ثانیه ذره ای ازش رو سر میکشید.
× دوباره چیشده هوانگ
- تنهام بزار النا
دختر با دیدن وضع آشفته پسر لبخندِ کجی روی لباش نقش بست؛ صندلیِ روبروی هیونجین رو عقب کشید و نشست.
× وقتی بیشتر از دو ساعت اینجا میمونی، مطمئن میشم که یه اتفاقی برات افتاده[نگاهشو روی پسر فیکس کرد] دوباره با اون سلیطه دعوات شده آره؟
هیونجین جام بعدی رو سر کشید و نفسشون بیرون داد.
×[لباشو آویزون کرد و با حالت مسخره ای گفت]بهت بی توجهی میکنه؟
- خفه شو
× بیخیال هیون. بار چندمته از اون دختر اینطوری ضربه میخوری ها؟[اشاره ای به بارمن کرد تا مجدد جام پسر رو پر کنه] اون لیاقتت رو نداره عزیزم[خودش رو جلو تر کشید] یکم اطرافتو نگاه کن... کلی دختر هستن که میخوانت
•a few moments later...
جام شیشه ایش رو محکم روی میز کوبید، کاملا مست بود و دیگه اختیاری روی حرکاتش نداشت.
گوشیش رو برداشت، رمزش رو زد، و تماسی گرفت که کاش هیچوقت انجامش نمیداد.
÷ هیونجین؟؟؟ معلوم هست کجایی ساعت از نیمه شب گذش-
- [اجازه تکمیل حرفشو نداد و لحنی که مستی توش مشخص بود لب زد] من... اومدم.... یجایی که... آدماش لیاقتمو.. دارن
÷ دوباره مست کردی؟
- دیگه همه چیز... تموم...شد
÷ باشه باشه فقط برام لوکیشن بفرست خب؟
دختری که اونجا حضور داشت(النا)، با شنیدن مکالمه اون پسر با دوست دخترش، خودش رو به نزدیکیش رسوند و روی پاش نشست. عشوهگری هاش رو برای پسرِ مستِ روبروش با صدای بلندی میگفت و اجرا میکرد، مطمئن میشد که دوست دخترش از پشت گوشی صداش رو میشنوه وقتی که هیونجین رو "عشقم" خطاب میکنه. البته تنها اون نبود، بلکه ثانیه ای بعد صدای بوسه هایی رو شنید که برخلاف تصورش، به میل دوست پسرش نبودن...
•now
چند باری پلک زد و وقتی خودش رو برهنه توی تختی که آشنا نبود پیدا کرد، چشماش گرد شدن. انگار که حالا، تازه متوجه شده بود چیکار کرده.
-[توی دلش] تو چیکار کردی هیونجین... چیکار کردی...
بعد از پوشیدن لباس هاش با عجله از اون ساختمون نفرین بیرون رفت و سوار ماشینش شد. ترافیک خیابون ها این وقت روز اجازه سرعت گرفتن رو بهش نمیداد. دستاشو به موهاش کشید و آشفته ترشون کن، درست مثل حالش... نگاهی به خودش توی آینه بغل ماشین انداخت و با دیدن کبودی ها و رد های رژلب روی گردنش دکمه پیراهنش رو تا بالا بست تا مخفیشون کنه... حالا غلطی که کرده بود رو حالا چطور قرار بود جمع کنه؟
ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت. چند بار سعی کرد قبل از پیاده شدن نفس عمیقی بکشه، بله لرزش دستاش کمتر بشه اما انگار هر نفسی مثل خنجری توی گلوی خشکشدهش گیر میکرد. قدمهاش روی پلهها سنگین بودن، ولی بالاخره رسید. کلید رو چرخوند و در رو باز کرد.
سکوت. اما نه اون سکوت آرامشبخش همیشگی...
وقتی نگاهش روی چشمهای قرمز و خستهی دختری افتاد که روبهروش ایستاده بود، دیگه نتونست چیزی بگه. زل زده بود به گردنش. به همون دکمههای بستهشدهی پیراهن. به ردهایی که هرچند هم پنهون شده بودن، حقیقت رو فریاد میزدن.
لبخند نزد. گریه هم نکرد. فقط نگاهش، مثل شمشیر دردناکی، به قلب پسر نشست.
÷ نیازی نیست توضیح بدی... همهچی واضحه
- [قدمی جلو رفت] نه... نه، تو متوجه نیستی... من..
÷ فقط ساکت باش[مکثی کرد] و برو
پسر نفسش برید. تابحال انقدر بیدفاع نشده بود...
- باشه میرم... قول میدم که برم فقط قبلش[دختر روش رو برگردوند و هیونجین چند قدمی بهش نزدیک تر شد] ات خواهش میکنم...
÷ نمیخوام صداتو بشنوم
- داری اشتباه میکنی
÷ اشتباهم تو بودی هوانگ هیونجین
با شنیدن این حرف خشکش زد، هیچوقت فکرشو نمیکرد چنین چیزی رو بشنوه. دختر به سمتش برگشت، چشمای خیسشو به مرد روبروش داد و حرفشو ادامه داد...
÷ فقط برو[اشکاشو پاک کرد] به حرمت تمام لحظه هایی که باهم داشتیم هیونجین... برو و نزار همشون خراب بشن.
در بسته شد،
اشک هاشون همزمان به پایین ریخت،
و در پایان اون روز، از بین اون دو،
دختر تنها کسی بود که زنده موند و به زندگیش ادامه داد....
•end•
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
•last night
پاهاشو روی هم انداخته بود و در پوزیشنی که معمولا برای نشستنش داره، قرار داشت. جامِ شراب رو توی دستش میچرخوند و هر چند ثانیه ذره ای ازش رو سر میکشید.
× دوباره چیشده هوانگ
- تنهام بزار النا
دختر با دیدن وضع آشفته پسر لبخندِ کجی روی لباش نقش بست؛ صندلیِ روبروی هیونجین رو عقب کشید و نشست.
× وقتی بیشتر از دو ساعت اینجا میمونی، مطمئن میشم که یه اتفاقی برات افتاده[نگاهشو روی پسر فیکس کرد] دوباره با اون سلیطه دعوات شده آره؟
هیونجین جام بعدی رو سر کشید و نفسشون بیرون داد.
×[لباشو آویزون کرد و با حالت مسخره ای گفت]بهت بی توجهی میکنه؟
- خفه شو
× بیخیال هیون. بار چندمته از اون دختر اینطوری ضربه میخوری ها؟[اشاره ای به بارمن کرد تا مجدد جام پسر رو پر کنه] اون لیاقتت رو نداره عزیزم[خودش رو جلو تر کشید] یکم اطرافتو نگاه کن... کلی دختر هستن که میخوانت
•a few moments later...
جام شیشه ایش رو محکم روی میز کوبید، کاملا مست بود و دیگه اختیاری روی حرکاتش نداشت.
گوشیش رو برداشت، رمزش رو زد، و تماسی گرفت که کاش هیچوقت انجامش نمیداد.
÷ هیونجین؟؟؟ معلوم هست کجایی ساعت از نیمه شب گذش-
- [اجازه تکمیل حرفشو نداد و لحنی که مستی توش مشخص بود لب زد] من... اومدم.... یجایی که... آدماش لیاقتمو.. دارن
÷ دوباره مست کردی؟
- دیگه همه چیز... تموم...شد
÷ باشه باشه فقط برام لوکیشن بفرست خب؟
دختری که اونجا حضور داشت(النا)، با شنیدن مکالمه اون پسر با دوست دخترش، خودش رو به نزدیکیش رسوند و روی پاش نشست. عشوهگری هاش رو برای پسرِ مستِ روبروش با صدای بلندی میگفت و اجرا میکرد، مطمئن میشد که دوست دخترش از پشت گوشی صداش رو میشنوه وقتی که هیونجین رو "عشقم" خطاب میکنه. البته تنها اون نبود، بلکه ثانیه ای بعد صدای بوسه هایی رو شنید که برخلاف تصورش، به میل دوست پسرش نبودن...
•now
چند باری پلک زد و وقتی خودش رو برهنه توی تختی که آشنا نبود پیدا کرد، چشماش گرد شدن. انگار که حالا، تازه متوجه شده بود چیکار کرده.
-[توی دلش] تو چیکار کردی هیونجین... چیکار کردی...
بعد از پوشیدن لباس هاش با عجله از اون ساختمون نفرین بیرون رفت و سوار ماشینش شد. ترافیک خیابون ها این وقت روز اجازه سرعت گرفتن رو بهش نمیداد. دستاشو به موهاش کشید و آشفته ترشون کن، درست مثل حالش... نگاهی به خودش توی آینه بغل ماشین انداخت و با دیدن کبودی ها و رد های رژلب روی گردنش دکمه پیراهنش رو تا بالا بست تا مخفیشون کنه... حالا غلطی که کرده بود رو حالا چطور قرار بود جمع کنه؟
ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت. چند بار سعی کرد قبل از پیاده شدن نفس عمیقی بکشه، بله لرزش دستاش کمتر بشه اما انگار هر نفسی مثل خنجری توی گلوی خشکشدهش گیر میکرد. قدمهاش روی پلهها سنگین بودن، ولی بالاخره رسید. کلید رو چرخوند و در رو باز کرد.
سکوت. اما نه اون سکوت آرامشبخش همیشگی...
وقتی نگاهش روی چشمهای قرمز و خستهی دختری افتاد که روبهروش ایستاده بود، دیگه نتونست چیزی بگه. زل زده بود به گردنش. به همون دکمههای بستهشدهی پیراهن. به ردهایی که هرچند هم پنهون شده بودن، حقیقت رو فریاد میزدن.
لبخند نزد. گریه هم نکرد. فقط نگاهش، مثل شمشیر دردناکی، به قلب پسر نشست.
÷ نیازی نیست توضیح بدی... همهچی واضحه
- [قدمی جلو رفت] نه... نه، تو متوجه نیستی... من..
÷ فقط ساکت باش[مکثی کرد] و برو
پسر نفسش برید. تابحال انقدر بیدفاع نشده بود...
- باشه میرم... قول میدم که برم فقط قبلش[دختر روش رو برگردوند و هیونجین چند قدمی بهش نزدیک تر شد] ات خواهش میکنم...
÷ نمیخوام صداتو بشنوم
- داری اشتباه میکنی
÷ اشتباهم تو بودی هوانگ هیونجین
با شنیدن این حرف خشکش زد، هیچوقت فکرشو نمیکرد چنین چیزی رو بشنوه. دختر به سمتش برگشت، چشمای خیسشو به مرد روبروش داد و حرفشو ادامه داد...
÷ فقط برو[اشکاشو پاک کرد] به حرمت تمام لحظه هایی که باهم داشتیم هیونجین... برو و نزار همشون خراب بشن.
در بسته شد،
اشک هاشون همزمان به پایین ریخت،
و در پایان اون روز، از بین اون دو،
دختر تنها کسی بود که زنده موند و به زندگیش ادامه داد....
•end•
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۲۹.۸k
- ۱۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط